عبدالمالک میرانزهی
به وب سایت عبدالمالک میرانزهی خوش آمدید
درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . ( نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.) طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند . هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟ در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست . وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است. زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود . یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد . درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟ خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند . گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای


تاریخ: یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:یکدست,درویش,گناه,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد : ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد . در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای ؟ گفت : ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند . روباه گفت : بده ببینم چه قدر سنگین است ! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت : به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند. م داستان


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:پیرزن,شغال,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد.شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان.دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان . مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده . نمکو رفت دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد . دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده . دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید . دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند .


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:دختر,هفت,پدر,نمکو,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
سه خواهر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است . زن گفت این کار دختراته و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گفت : من می رم دستشویی و زود برمی گردم . دخترها منتظر پدر ماندند ولی پدرشان نیامد، وقتی رفتند اطراف را گشتند دیدند پدر نیست و آنها هم راه خانه را بلد نبودند . زیر یک درخت نشستند تا اینکه شب شد . داشتند با هم صحبت می کردند. دختر بزرگ گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره لباس همه قشون پادشاه را می دوزم . دختر دوم گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره برای همه سپاه پادشاه نون می پزم . دختر کوچک گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره ، یه دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری براش به دنیا می آرم . ... سه تا از پسرهای پادشاه که به شکار رفته بودند صدایشان را شنیدند و آنها را با خود به شهر بردند و شهر را آینه بندان کردند و هر کدام با یکی از دخترها عروسی کردند . دختر بزرگی یک لباس دوخت پر از سوزن کرد هر یکی از سربازان می پوشیدند سوراخ سوراخ می شدند و سریع لباس را در می آوردند . پسر پادشاه این دختر را طلاق داد . دختر دوم که قول داده بود نان بپزد خمیر را شور کرده بود سربازان پادشاه هر لقمه نان را که خوردند شور بود و از دهنشان بیرون انداختند . پسر پادشاه دختر دوم را هم طلاق داد و ماند دختر کوچک . دختر کوچک زایید و یک دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری به دنیا آورد . خواهرهایش که خیلی حسود بودند زود بچه ها را برداشتند و بردند و به جای آنها دو تا توله سگ گذاشتند . پسر پادشاه که از شکار برگشت بهش گفتند که زنت زاییده و دو تا توله سگ به دنیا آورده . ناراحت شد و گفت : زنی که توله سگ بیاره باید ببرندش جلوی دروازه شهر به گچ بگیرند . زن هرچه التماس کرد که این حرفها دروغه و من بچه دندون مرواری و کاکل زری آوردم شوهرش قبول نکرد بنابر این به سربازها گفت : بروید در دروازه شهر چاله بکنید و زن را تا کمر در چاله کنید و گچ بزنید و به بچه ها گفت که بروند سنگش بزنند . خواهر های زن بچه ها را بردند توی یکی از خرابه های کنار شهر گذاشتند . از قضا یک گوسفند بود که مال یک پیرزن بود هر روز می رفت توی خرابه و به بچه ها شیر می داد و آنها بزرگ می شدند . پیرزن دید که هر روز که بزش می آید شیر ندارد. رفت به چوپان گله گفت که شیر بز من را تو می دوشی . هرچی چوپان گفت من نمی دوشم پیرزن قبول نکرد . چوپان گفت خودت همراه گله بیا ببین که بزت کجا میره . پیرزن با گله رفت ، دید که بزش رفت توی خرابه و دو تا بچه شیرش را خوردند . پیرزن بچه ها را به خونه آورد ، هروقت که بی پول می شد یک نیشگون به دختر می گرفت گریه می کرد و دختر که دندانهایش مروارید بود اشکهایش هم مروارید می شد آنها را جمع می کرد می برد می فروخت و موهای پسر را هم می چید و می فروخت تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و هر روز می رفتند دم دروازه با بچه های دیگر بازی می کردند و به زن پسر پادشاه که تو گچ بود سنگ می زدند و این بچه ها نمی دانستند که این زن ، مادرشان است . یک روز پسر پادشاه از زنش پرسید اینقدر بچه ها به تو سنگ می زنند دردت هم میاد ؟ گفت : نه ، فقط یک دختر و پسر هستند که وقتی سنگ می زنند دردم میاد ! ... بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و برای خودشان قصری ساختند . خاله هاشون فهمیدند که این ها همان بچه ها هستند با خود گفتند هرجوری شده باید آنها را از بین ببریم . گفتند می ریم بهشون می گیم که خونه شما خیلی قشنگه فقط یه اسب چهل کُرّه می خواد . وقتی اونها میرن اسب را بگیرن اسب اونها را لگد می زنه و می میرن . خاله ها رفتند به پسر کاکل زری گفتند : خونه شما اسب چهل کره می خواد. پسره آمد به خواهرش گفت : این زن گفته خونه شما اسب چهل کره می خواد. خواهرش گفت یه کم شکر وردار برو لب چشمه، وقتی اسب اومد آب بخوره یک مشت شکر بریز توی آب . اسب میگه چه آب شیرینی ! تو هم بهش می گی بیا پالانت کنم ، میاد . باز یک مشت دیگه شکر می ریزی تو آب میگه چه آب شیرینی ، میگی : بیا زینِت کنم و سوارت بشم و این کار را می کنی . وقتی سوارش شدی یک نعره می زنه چهل کُره از زیر بُته ها بیرون میان . کاکل زری این کارها را کرد و اسب چهل کره را به خانه آورد. خاله ها دیدند که بچه ها باز هم سالم هستند . گفتند : خونه شما انار چهل غنچه میخواد . هرکس که به دنبال انار چهل غنچه می رفت دیو او را می کشت چون زیر درخت انار چهل غنچه دیو خوابیده بود . پسر کاکل زری اومد ماجرا را به خواهرش گفت . خواهرش گفت : میری سوار اسب می شی به باد می گی " سلام راه انار چهل غنچه از کدوم وره" نشونت می ده ، می رسی به در می گی " راه انار چهل غنچه از کدوم وره" به کلیدون می رسی می گی "راه انار چهل غنچه از کدوم وره " همه نشونت میدن، میری انار را می چینی و میایی . کاکل زری سوار اسب شد و رفت و از همه نشونی ها را پرسید تا اینکه رسید به کلیدون سلام کرد و در باز شد . رفت توی باغ دید زیر درخت انار ، دیو خوابیده . یواش یواش رفت انار را چید و سوار بر اسب شد . یک دفعه دیو از خواب بیدار شد گفت : کلیدون ، در را قفل کن نذار بره . کلیدون گفت : بره مال خودشه . دیو گفت : در ، بسته شو نذار بره ، گفت : بره مال خودشه .دیو گفت : باد بگیرش .گفت : بره مال خودشه . اومد رسید به خونه ، به خاله ها گفت : انار چهل غنچه آوردم . خاله ها دیدند هیچ بلایی نمی تونند سر این بچه بیارن، گفتن : خونه شما "ماه دخترون "می خواد . هر کس می رفت ماه دخترون را بیاره سنگ سیاه می شد . کاکل زری اومد به خواهرش گفت : این زنه می گه خونه شما ماه دخترون می خواد . دندون مرواری گفت : میری سوار بر اسب میشی پای کوه ماه دخترون میگی : ماه دخترون پای اسبم سیاه شد ، ماه دخترون اسبم سیاه شد ، ماه دخترون خودم و اسبم سیاه شدیم ، اون موقع ماه دخترون میاد بیرون . کاکل زری اومد پای کوه دید اونجا پر از سنگ سیاهه ، فهمید اینها آدمهایی بودن که اومدن ماه دخترون را ببینن که سنگ سیاه شدن. کاکل زری کارهایی را که خواهرش گفت کرد تا اینکه دید ماه دخترون از وسط کوه بیرون اومد . کاکل زری او را سوار بر اسب کرد و به خانه اومد . خاله ها دیدند بازهم این بچه ها سالم هستند . اومدن به پسر پادشاه ) که همان پدر بچه ها بود ( گفتند : یه دختر و پسر هستند که خیلی ثروتمندند و توی خانه شان اسب چهل کره دارن ، انار چهل غنچه دارن ، ماه دخترون دارن .... اگر اینها را نکشی پادشاه می شن . پسر پادشاه گفت امشب آنها را دعوت می کنم و در غذایشان زهر می ریزم . رفتند اونها را دعوت کردند. دندون مروارید به کاکل زری گفت : امشب وقتی رفتی مهمانی یک کلاه سرت بذار که اونها ندونن موهای تو زری است و یک چوب با یک گوپ ور میداری وقتی سفره پهن شد می گن : بسم الله ، تو میگی : چوب و گوپ و بسم الله . دست به غذا نمی زنی چون زهر توش کردن . باز میگن بسم الله ، و تو حرف قبلی را می زنی . رفتن مهمانی ، سفره پهن شد . پسر شاه گفت : بسم الله ، کاکل زری گفت : چوب و گوپ و بسم الله .پسر شاه ناراحت شد ، گفت : پسره نفهم چوب و گوپ هم مگه شام می خورن؟ کاکل زری گفت : مرتکه نفهم مگه آدم هم توله سگ به دنیا میاره ؟ بعد کلاهش را ور داشت . پسر پادشاه دید که کاکلش زری است ! دندون مرواری هم خندید ، پسر پادشاه دید که دندونش مروارید است و فهمید که خواهر های زنش دروغ گفتند ... دستور داد آنها را به دم اسب باد پا ببندند و توی صحرا روی زمین بکشند تا تکه تکه شوند . بعد مادرشان را هم از توی گچ درآوردند و به قصر آوردند


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:زن پدر,خواهر,کاکل زری,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
مردبازرگانی بود برای تجارت به شهری می رفت کمی اهن داشت برد پیش یک نفر امانت گذاشت وخودش رفت برای تجارت ….خلاصه این مرد هم که وضع مالی خوبی نداشت امد تمام اهنها را فروش کرد وپولش هم خرج کرد از قضا چند ماهی شد بازرگان از سفر بر گشت امد پهلوی ان مرد برای امانت……………..مرد گفت ولا من پیش شما شرمنده هستم اهنها موش خورده .بازر گان با تعجب گفت موش که اهن نمی خورد ..بازر گان دیگه چیزی نگفت ورفت تا یکروز دید بچه ان مرد در کوچه است بازر گان دست بچه را گرفت وبرد در خانه اش پنهان کرد…… ان مرد دید چند روزی شد واپری از بچه اش نیست بنا به جستجو کرد ن پرداخت واز همه سوال می کرد وهمه گفتند بچه شما ندیده ایم……….نویسنده داستان رزمی ..خلاصه مرد دیگه نا امید شد با خود گفت بروم از مرد بازرگان سوال کنم بلکه او بفهمد ….این گفت وبه راه افتاد رفت به خانه مرد بازرگان در زد مرد بازرگان در را باز کرد بعد از سلام واحولپرسی وخوش بش مرد گفت بچه ام گم شده شما ندیده اید…..چند روزی است بخانه نیامده… مرد بازرگان گفت بله من دیده ام.. دهن موشی بود به هوا رفت….مرد گفت موش که نمی تواند پرواز کند ….. ..بازرگان گفت چرا می تواند اهن بخورد ..موشی که اهن بخورد حتما بچه هم می تواند بخورد… یا توی دهان بگیرد ودر هوا پرواز کند ….مرد فهمید که اوضاع خراب است …گفت معذرت می خواهم من وضع مالی خوبی ندارم اهن های شما فروش کردم وپولش خرج کردم وحالا هم هیچ چیز ندارم که به شما بدهم…..بازرگان که مرد با ایمانی بود او را بخشید وگفت یادت باشد که امانت در خیانت نکنی بچه اش داد وگفت برو دیگه خیانت نکن در تمنای نگاهت بی فرارم تا بیایی…………………..من ظهور لحضه هارا می شمارم تا بیایی خاک لا یق نیست تا رویش پا گذاری………………….در مسیرت جان فشانم…..گل بکارم تا بیایی « بدون ديدگاه


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
دهی می رفتند در بین راه ان مرد زن همسایه ما فلانی است با فلان کس رابطه نا مشروح دارد حلاصه هی گفت هی گفت. شیخ گفت شاید.. حلاصه چند ماهی شد شیخ از دنیا رفت. یک روز آن مرد رفت سر خاک شیخ دید قبر شکافته شد تا شیخ شسته هر نیم ساعتی عقربی می آید سر زبان شیخ نیش مزند و می رود بعد تمام بدن شیخ سیاه می شود آن مرد علت از شیخ پرسید شیخ گفت چیه ؟ هر چه است تو برسر من آورده ای همان غیبتی که کردی من گفتم شاید حالا میسوزم .حلا تو باید فکری برایم بکنی برو خوری بکن تا آن زن از من راضی شود ان مرد هم رفت پیش آن زن غیبت شده جریان به او گفت واز حلالیت خواست گفت ما را ببخش زن هم آنها را بخشاند روز بعد مرد رفت که به شیخ بگوید که بخشید ه شده تا رسید قبر شکافته شد دید تا شیخ در قصری نشسته دور تا دور قصر گل و در خت است شیخ به آن مرد گفت اگر من در جهنم انداختی .حالا هم نجاتم دادی می گویند کسی که غیبت کند روز قیامت می برند می گو یند فلانی را غیبت می کردی حالا گوشت های اورا بخور وای برما وای برما وای دهی می رفتند در بین راه ان مرد زن همسایه ما فلانی است با فلان کس رابطه نا مشروح دارد حلاصه هی گفت هی گفت. شیخ گفت شاید.. حلاصه چند ماهی شد شیخ از دنیا رفت. یک روز آن مرد رفت سر خاک شیخ دید قبر شکافته شد تا شیخ شسته هر نیم ساعتی عقربی می آید سر زبان شیخ نیش مزند و می رود بعد تمام بدن شیخ سیاه می شود آن مرد علت از شیخ پرسید شیخ گفت چیه ؟ هر چه است تو برسر من آورده ای همان غیبتی که کردی من گفتم شاید حالا میسوزم .حلا تو باید فکری برایم بکنی برو خوری بکن تا آن زن از من راضی شود ان مرد هم رفت پیش آن زن غیبت شده جریان به او گفت واز حلالیت خواست گفت ما را ببخش زن هم آنها را بخشاند روز بعد مرد رفت که به شیخ بگوید که بخشید ه شده تا رسید قبر شکافته شد دید تا شیخ در قصری نشسته دور تا دور قصر گل و در خت است شیخ به آن مرد گفت اگر من در جهنم انداختی .حالا هم نجاتم دادی می گویند کسی که غیبت کند روز قیامت می برند می گو یند فلانی را غیبت می کردی حالا گوشت های اورا بخور وای برما وای برما وای


تاریخ: جمعه 26 مهر 1392برچسب:شیخ,زن همسایه,غیبت,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: )) تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ (( جوان گفت: )) اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ((


تاریخ: جمعه 26 مهر 1392برچسب:عاشق,دخترپادشاه,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
جوانے نزد شیخی آمد و گفت : سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما مےخواهم. قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. قفل سوم اینکـه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. شیخ فرمود : براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان. براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟! شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است !


تاریخ: پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:شاه کلید,نماز,جوان,شیخ,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود و از ااینرو مرد بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در حمام های زنانه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد است . زیرا هم صدایش زنانه بود و هم صورتش ، ولی شهوت مردانه اش کامل و فعال بود . نصوح چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت . در حالی که مردی بود حشری و در عنفوان جوانی . آن جوانِ هوس پیشه از این راه دختران اعیان را خوب می مالید و می شست. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست . تا اینکه روزی آن بدکار( نصوح ) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص شوم . آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.) خلاصه آنروز گذشت تا اینکه روزی نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه زنان را مجبور به جستجوی جواهرش کرد . چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در حمام بجویند . با آنکه همه لباسها را گشتند ولی دزد جواهر نه پیدا شد و نه رسوا . پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام دهان و گوش و هر شکافی را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه یکی از آن جمع فریاد زد که زنان حاضر در حمام باید به کلی برهنه شوند و فرقی هم نمی کند، چه پیر و چه جوان همه باید برهنه شوند . ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تاآن جواهر مرغوب و بی نظیر را پیدا کند . نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود . نصوح از ترس بر خود می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو به حضرت حق کرد و گفت: پروردگارا بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام. پروردگارا تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد . نصوح در حال (( یا رب یا رب گفتن)) بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی بلند شد . آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا . نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند، بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار می شوند . پس از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود . و با این خبر سر و صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید . بر چشم دل نصوح، نور تجلی الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده بودند . نصوح به زنان گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟ فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب شده ام . بعد از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او را مشت و مال دهی . نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را نخواهم شکست. بعد از تحمل آن همه رنج و محنت چه کسی به جز الاغ به سوی امر خطرناک می رود؟؟؟


ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
روايتي است از ناصرالدوله فرمانفرما ( جد نصرت الدوله فيروز ) كه زماني كه حاكم كل كرمان و اطراف بود؛ يكي از ياغيان بلوچ ( سردار حسين خان) را دستگير كرده؛ در كرمان زنداني ساختند. پسر جوان سال اين ياغي نيز همراه او دستگير شده در همان زندان و زير يك غل با پدر بود. طفلك در زندان مبتلا به ديفتري مي شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس مي كند كه بچه بيمار را از زندان خارج كنند تا بلكه معالجه شود. فرمانفرما نمي پذيرد. سردار توسط افضل الملك كرماني كه از نزديكان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تكرار مي كند. فرمانفرما نمي پذيرد. افضل مي گويد كه سردار حاضر است پانصد تومان قرض كند و پيشكش دهد تا فرزندش را از پيش چشمش خارج كنند. فرمانفرما نمي پذيرد. افضل به آخرين حربه متوسل مي شود كه: " آخر خدايي هست! پيغمبري هست! ظلم است كه پسري چنين رشيد در برابر چشم پدرش زير غل و زنجير بميرد و كسي به دادش نرسد. اگر پدر گناهكار است؛ باري پسر كه گناهي ندارد." ناصرالدوله باز جواب منفي مي دهد كه: "فرمانفرماي كل مملكت كرمان؛ انتظام مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان بلوچ نمي فروشد." همانروز فرزند سردار بلوچ در پيش چشم اشكبار پدر خود جان مي دهد. يكي دو روز بعد؛ يكي از محبوبترين فرزندان فرمانفرما به ديفتري مبتلا مي شود. اطبا هرچه جهد مي كنند؛ سودي نمي بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ پانصد گوسفند در كرمان و ولايات اطراف قرباني كرده و به فقرا مي بخشند. ولي باز افاقه نمي شود و كودك؛ پسر فرمانفرما نيز جان مي دهد. فرمانفرما چنان مغموم مي شود كه تا چند روز پي در پي مويه مي كرد و هيچكس را نمي پذيرفت. خانواده او كه اين حالت روحي او را مي بينند؛ از افضل الملك مي خواهند كه به ديدن او رود تا بلكه او را به خورد و خوراك بازگرداند. افضل ناخوانده يااللهي گفته به اطاق خصوصي فرمانفرما وارد مي شود. هنوز سلام و عليك نكرده؛ فرمانفرما فرياد مي زند:" افضل ! عاصي شده ام. باور كن كه پيري نيست! پيغمبري نيست! خدايي نيست! هيچ كس نيست! وگرنه ؛ اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعاي شبانگاهي من كارگر نبود؛ لااقل به دعاي اين فقرا و .. به بركت اين پانصد گوسفند و نذر و نذورات مي بايست فرزند من نجات يافته باشد." افضل پاسخ مي دهد:" حضرت اجل اين فرمايش را نفرماييد كه هم خدايي هست و هم پيغمبر و پير! و بالاخره كسي هست! اما بدانيد كه فرمانفرماي كل مملكت عالم نيز؛ انتظام مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه ناصرالدوله نمي فروشد!" آنگاه هردو نشستند و لحظه اي به هم نگريستند و مدتي گريستند و باز گريستند.


ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 7512
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


  « كسب درآمد از فروتل »  
دوستانتان را به يك شغل پردرآمد و آسان دعوت كنيد : « جزئيات »
Email:
PostImageBlock< >-PostImageUrl-< >PostImageBlock