عبدالمالک میرانزهی
به وب سایت عبدالمالک میرانزهی خوش آمدید



تاریخ: جمعه 1 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
گله از شیطان مردی راه گم کرده و از کاروان خوشبختی به دور مانده، روزی نزد پیری دل آگاه رفت. دید پیر به طریق درویشان، به ذکر نشسته و در به روی خود بسته است. خدا را می خواند و از او یاری می خواهد. در برابر پیر به ادب ایستاد و به تضرع گفت: ای راهنمای کسانی که در وادی حیرت مانده اند، مرا به راه راستان راهبر شو که شیطان ره دینم زد و همچون دغل پیشگان طرار، ایمانم را ربود. خاک بر سرم کرد و جانم را در افسوس و دریغ، به آتش کشید. پیر روشندل، لب به خنده گشود و گفت: پیش از تو شیطان نزد من آمده بود و از تو شکایتها داشت، دست خود را از خاک پر می کرد و بر سر می ریخت و پی در پی می گفت: ای پیر طریقت، دنیا سر به سر از من است. هر آنچه در دنیاست به من تعلق دارد. یکی از دوستان تو، دنیای مرا، مال مرا، ملک مرا، از من گرفته و از دستم بیرون کشیده است، من هم به ناچار ره دینش زدم و دین و ایمانش را ربوده ام. به او بگو که دنیای مرا به من باز گذارد تا دست از دینش بشویم و ایمانش را به سویش بازگردانم. دین او در گرو دنیاست، آنکه دل به دنیا بسته، باید بداند که شیطان هم در کمین دینش نشسته است. مالک دینارٰ را گفت ای عزیز من ندانم حال خود چونی تو نیز گفت بر خوان خدا نان میخورم پس همه فرمان شیطان میبرم مالک دینار گفت ای نیک مرد کم چو تو شیطان کسی را صیدکرد دینت از ره بردو لاحولیت نیست از مسلمانی بجز قولیت نیست ای ز غفلت غرقه ی دریای آز می ندانی کز چه میمانی تو باز هر دو عالم در لباس تعزیت اشک میبارند و تو در معصیت حب دنیا ذوق ایمانت ببرد آرزوی این و آن جانت ببرد -------------------------------------------


تاریخ: سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟ فقیه گفت نماز نخوان. آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟ فقیه گفت از قول رسول اکرم )ص( که فرمود: " واجبات از دیوانه برداشته شده تا موقعی که از دیوانگی خارج شود. " هر کسی که سه مرتبه درآب فرو رود و یقین نکند که غسل کرده مجنون است. منبع : وبلاگ سیب خاطرات زیباترین


تاریخ: دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
یکی از کارکنان شرکت » آی . بی . ام«اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون)بنیان گذار شرکت » آی . بی . ام «( احضار شد و پس از ورود گفت:» تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.«تام واتسون گفت: شوخی می کنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول


تاریخ: دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:دلار,ضررکردن,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
گویند مردی بر لب رودخانه رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. برفور تشت را واژگون کرد، و برای ترساندن شتر به تشت کوبی پرداخت. شتر در حالیکه به آرامی از کنار وی عبور میکرد گفت: برادر! بیخود به خودت زحمت مده، من شتر نقاره خانه ام از این سروصداها بسیار شنیده ام!


تاریخ: دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
پاسبان عشق پاسبانی گرفتار عشق شده بود و شب و روز، آرام و قرار نداشت; یکی که بیخبر از عشق بود به طنز او را گفت: اگر می پنداری که شب زنده داری، دل یار را نرم می کند، سخت در اشتباهی. برو سر به بالین بنه و بی سبب خود را به پریشانی مینداز. پاسبان عاشق گفت: اینکه تو می بینی، خود آزمایش عشق است که هر شب به گونه ای مرا می آزماید و عشقم را پاسبانی می کند تا اگر سر بر بستر نهادم و از عشق بی خبر ماندم، خانه ی دلم را خالی کند و روزگارم را به سردی و تباهی کشاند. تو مخسب ای مرد، اگر جوینده ای خواب خوش بادت اگر گوینده ای پاسبانبی کن شبی در کوی دل زانکه دزدانند در پهلوی دل هست از دزدان دل بگرفته راه جوهر دل دار از دزدان نگاه چون تو را این پاسبانی شد صفت عشق زود آید پدید و معرفت


تاریخ: دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . ( نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.) طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند . هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟ در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست . وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است. زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود . یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد . درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟ خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند . گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای


تاریخ: یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:یکدست,درویش,گناه,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد : ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد . در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای ؟ گفت : ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند . روباه گفت : بده ببینم چه قدر سنگین است ! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت : به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند. م داستان


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:پیرزن,شغال,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
پدرم این جوری بود وقتی من: 4ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده. 5ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه. 6ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 12ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 14ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله. 16ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده. 18ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه. 21ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه 25ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته. 30ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره. 40ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره. 50ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:پدر,پدر,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی
یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد.شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان.دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان . مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده . نمکو رفت دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد . دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده . دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید . دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند .


تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:دختر,هفت,پدر,نمکو,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 7509
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


  « كسب درآمد از فروتل »  
دوستانتان را به يك شغل پردرآمد و آسان دعوت كنيد : « جزئيات »
Email:
PostImageBlock< >-PostImageUrl-< >PostImageBlock