نمکو
عبدالمالک میرانزهی
به وب سایت عبدالمالک میرانزهی خوش آمدید
یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد.شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان.دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان . مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده . نمکو رفت دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد . دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده . دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید . دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: شنبه 27 مهر 1392برچسب:دختر,هفت,پدر,نمکو,
ارسال توسط عبدالمالک میرانزهی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 7498
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



  « كسب درآمد از فروتل »  
دوستانتان را به يك شغل پردرآمد و آسان دعوت كنيد : « جزئيات »
Email:
PostImageBlock< >-PostImageUrl-< >PostImageBlock